آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

هستی من

دخمل مامان

دختر خانوممون کلی بلا شده اونقدری که هر جا میبرمت کلی خاطر خواه پیدا میکنی دیگه خیلی از چیزها رو  تشخیص میدی وقتی چیزی و میخوای و دم دستت نیست همچین جیغ میکشی که انگار داشتی کتک میخوردی ولی تا بهت میدمش انگار نه انگار که داشتی کلی جیغ میکشیدی و قتی هم که خیلی عصبانی باشی دستهات و مشت میکنی و فشار میدی و قرمز میشی و جیغ میزنی و با این کارت کلی مامان  ناراحت میشه وقتی هم گریه میکنی تو گریه هات میگی ممممااااا قربونت برم که مامان و صدا میکنی عاشق بیرون رفتنی طوریکه وقتی کاپشن و کلاه تو میارم آروم میایستی تا لباسهات و تنت کنم بریم بیرون موقع سوار شدن به ماشین هم به ایور و اون...
22 دی 1390

عشق الهی

روزی مجنون از روی سجاده شخصی عبور کرد مرد نماز را شکست وگفت: مردک در حال رازونیاز با خدا بودم برای چه این رشته را بریدی ؟ مجنون لبخندی زد وگفت : عاشق بنده ای بودم وتو را ندیدم تو عاشق خدا بودی چطور مرا دیدی؟ ...
21 دی 1390

مهمونی مامان جون

دیروز خونه مامان جون مهمون بودیم خاله ملیحه و خاله فریده هم برای دیدن نازگلم اومده بودند اونجا چون نازگل مامان عصری زیاد نخوابید (صدای داییشو شنید و ازخواب بیدار شد)بعد از شام هی نق میزد و می خواست بخوابه منم نمیذاشتم بخوابه پسر خاله فرشاد ازم خواسته بود که ایلینو نگه دارمو تا وقتی اون میاد باهاش بازی کنه منم که دیدم نازگلم اذیت میشه و از اونا خبری نیست (رفته بودند باشگاه برای فوتبال بازی کردن) اونجا هی از بغل یکی به بغل دیگه میرفتی (البته به شوهر خاله هام زیاد میرفتی و باهاشون بازی میکردی) با هات صحبت میکردنو توهم بهشون میخندیدی ،من یهویی به ساعت نگاه کردم دیدم نصف شبه یه اشاره ای به بابایی کردم  و گفتم که ما رفع زحمت کنیم از ...
21 دی 1390

تمام شدن 8 ماهگی نازگلم

گر خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد                           خواهان کسی باش که خواهان تو باشد... نی نی مون هشت ماهیگیشو تمام کردو وارد ٩ ماهگیش شد .٨ماه از روزی خدا این خوشمل نازنازیو به ما هدیه داده میگذره خدا را شاکرم که این دختر خوشمل و مامانی رو بهمون هدیه داده البته این ٨ ماهی گذشت هر کدوم از ماهاش یه قشنگی خاصی گرفته بود چون دخمل ناز نازیمون بهش یه قشنگیه خاصی داده . دخترم و زیباترینم و بهترینم و تمام هستیم از صمیم قلب دوست دارم امیدوارم روزهای خوش و شادیو پیش هم داشته باشیم. ...
21 دی 1390

داستان بزبزقندی

روزی روزگاری در یک جنگل سبز یک بزبزقندی با سه بزغالش زندگی میکردن . بزبز قندی اسم بچه هاش رو گذاشته بود : شنگول ، منگول و حبه انگور . بز بز قندی همیشه بچه ها رو نصیحت میکرد و میگفت هرگز در را به روی کسی که نمیشناسند باز نکنند و خیلی مواظب آقا گرگه باشند . او میگفت که آقا گرگه همیشه تو کمینه . یک روز بزبز قندی تصمیم گرفت برای خرید از کلبه بیرون بره . او به بچه هاش گفت : « شنگولم ، منگولم ، حبه انگورم ، من دارم میرم . رد رو رو کسی باز نکنین ها . » بچه ها با هم گفتند :« نه مامان بزی ، خیالت راحت باشه . » بزبز قندی بچه ها رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت . حالا براتون بگم از آقا گرگه که پشت درختها ایستاده بود و کلبه...
21 دی 1390

زنبور طلایی

ای زنبور طلایی نیش میزنی بلایی   پاشو پاشو بهاره گل واشده دوباره پاشو پاشو بهاره گل واشده دوباره کندو داری تو صحرا سر میزنی به هر جا پاشو پاشو بهاره عسل بساز دوباره پاشو پاشو بهاره عسل بساز دوباره ای زنبور طلایی نیش میزنی بلایی پاشو پاشو بهاره گل واشده دوباره پاشو پاشو بهاره گل واشده دوباره ...
21 دی 1390

چشم چشم دو ابرو

چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یه گردو گوش گوش دو تا گوش موهاش نشه فراموش دست دست دو تا پا انگشتها، جورابها ببین چقدر قشنگه حیف كه بدونه رنگه ببین چقدر قشنگه حیف كه بدونه رنگه ...
21 دی 1390

بدون عنوان

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیاید تو و چیزی بخورید. آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه . آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم...
21 دی 1390

بدون عنوان

به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد  و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است
21 دی 1390

دلم می خواد

دلم می خواد یه آشنا قصه ی پروازو بگه                                   که تشنه ی شنیدنم                                              دلم می خواد گلپونه و                  ...
21 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد